گنه کارترین عاشق

گنه کارترین عاشق

------------------------------------------------
اشعار و نوشته های بی نام، دلسروده های حقیر می باشد،
شاید شعر نباشد، لیک، تراشه های روح و اشکِ رگ های بریده ایست که خون دارد، حس دارد، لمس می کند، صداقت دارد،
و ... عشق دارد.
------------------------------------------------

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

   
 

 

 


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۰۶:۰۰
الف - بهزادپور



چگونه باور کنم ساحل دریا را،

  که نسیمِ موجِ موهایت مرا می خواند!




۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۰۶:۰۰
الف - بهزادپور


کاش "دوست داشتن" را بلد بودم!

 

 

  


 

 

 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۶:۰۰
الف - بهزادپور


          هر دم که نقش دلبر اندر خیالم آید، پر می کشد ز دیده سیمای گل عُذاران (استاد کیکاووس ضیغمی).

          چه حرفها که درونم نگفته می ماند، خوشا بحال شما که شاعری بلدید (رضا احسان پور).


حسرتت ای جانِ دل پایان ندارد

بغض دل هم در رُخم باران ندارد


جز غمت نبوَد دلم را حاصلی

بارِ غـم دیگـر مرا درمـان ندارد


کرده ای دل را اسیر و رفته ای

در نبودت این کویر سامان ندارد


در فراقت دیدگانم شوره زارست

عشقِ تو جز خونِ دل تاوان ندارد


در غمت بشکسته این قلبم ز درد

دردِ دل هم، آه، دگـر مهمان ندارد


بسته ام با تارِ گیسویت قرار

جز تو این دل با کسی پیمان ندارد


دست جادویی شب، در به روی من و غم می‌بندد؛ می‌کنم هرچه تلاش، او به من می‌خندد (سهراب سپهری).



۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۰۶:۰۰
الف - بهزادپور


ای شب ، به پاس صحبت دیرین ، خدای را
با او بگو حکایت شب زنده داریم
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند ، بشتابد به یاریَم

 ای دل ، چنان بنال که آن ماه نازنین
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمی رود
هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من


ای آسمان ، به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ریختم

آخر اگر پرستش او شد گناه من
عذر گناه من ، همه ، چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من
او هستی من است که آینده دست اوست

فریدون مشیری



۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۰۰
الف - بهزادپور


امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره می بارد

در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد

شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهش ها

پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها

از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطره های الماس است

آنچه از شب بجای می ماند
عطر سکر آور گل یاس است

آه، بگذار گم شوم در تو
کس نیابد ز من نشانه من

روح سوزان آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من

آه، بگذار زین دریچه باز
خفته در پرنیان رؤیاها

با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها

دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم، تو، پای تا سر تو

زندگی گر هزارباره بود
بار دیگر تو، بار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریائیست
کی توان نهفتنم باشد

با تو زین سهمگین توفانی
کاش یارای گفتنم باشد

بسکه لبریزم از تو، می خواهم
بدوم در میان صحراها

سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها

بسکه لبریزم از تو، می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم

زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه تو آویزم

آری، آغاز دوست داشتن است
گر چه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

فروغ فرخزاد


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۰۶:۰۰
الف - بهزادپور