با چشمِ خود، گویم ترا هر آنچه در دل دارمت
جانِ جانانِ منی، با جان و دل دوست دارمت
از دستِ من تا دستِ تو، گویی که چندان راهی نیست
دوست دارمت، دوست دارمت، لیکن هنوز ندارمت
گاهی که دلم به اندازه ی تمام غروبها می گیرد،
چشمهایم را فراموش می کنم،
اما دریغ که گریه ی دستانم نیز مرا به تو نمی رساند،
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم،
و هیچ کس مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست،
و کسی دلهرههای بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد،
و یا کابوسهای شبانهام را نمی داند،
با این همه، نازنین، این تمام واقعه نیست؛
از دل هر کوه، کوره راهی می گذرد،
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد،
و شبی نیست که طلوع سپیدهای در پایانش نباشد،
و
از چهار فصل دست کم یکی بهار است.