به حکم عشق
سه شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۰۰ ب.ظ
ای دل به کوی او، ز که پرسم که بهار کو؟! (حسین منزوی)
زمزمه شعرِ نگاهِ تو را می شنوم. با دل و جان آشناست. (ه-ا-سایه)
به وقـتِ دیدارت بهــارا ! جز سلامت را نمی خواهم
به روزِ وصل، هنگامِ لبخند، جز نگاهت را نمی خواهم
به دردِ عشقت مبتلا گشتم، و هر دم آه ز دوری ات
آرزویی من ندارم، جز دوایت را نمی خواهم
به جنگِ چشمانت روم، از صلحِ عشق چیزی مگوی!
به حکمِ عشق دستم ببند، من جز قصاصت را نمی خواهم
دلی کاندر سینه ام، هر دم ز عشقت می تپد ای یار
خزانِ جاری ست در دلم، که جز بهارت را نمی خواهم
شبی که، خیالت، نشیند، بر سرسرای بی کسی
به بالینم بیا، که من، جز روی ماهت را نمی خواهم
کسی چه می داند هنوز از عشقِ بی همتای من
چو رازِ دل افشا کنم، من جز رضایت را نمی خواهم
تمامِ عمر گر راهِ خود گم کرده ام، باز هم به دل دارم تُرا
که در کویرِ بی گذارم، جز نشانت را نمی خواهم
تمام حرف دلم اینست،
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام،
در هر کجای عشق که هستی،
آغاز کن مرا.
#سربازی_نوشت_6
۹۶/۰۶/۰۷