چون زبان متصل به دل بودم، رازِ دل یک به یک بیانم کرد (جلالالدین محمد بلخی).
مشقم کن، وقتی که عشق را زیبا بنویسی فرقی نمی کند که قلم از ساقههای نیلوفر باشد یا از پَر کبوتر (حسین منزوی).
اشکِ دو چشمِ من چرا، شبم سحر نمیکند
آهِ نهــادِ من چــرا، دِگـر اثــر نمیکند
خندهی عاشقـانه اش، ز راه مـرا بِدر کند
مستِ دو چشمِ پُر فَریب، ز او حَذَر نمیکند
دل شِکُفَد ز عشقِ او، کویرِ دل بهار شود
بر شَرَرِ خـزانِ من، بهــار سفر نمیکند
بر دِلِ بیقرارِ من، کُجا رِسَد پَریوَشی
چـرا کسی، زِ حالِ تو، مرا خَبر نمیکند
حسرتِ با تو بودنم، ببین چه ها نکرده است
مَحرمِ قلبِ بی کَسَم، به من نظَر نمیکند
دستِ دلم رها مکُن، کاین مرغِ پَر شِکستهام
جُز به طریقِ عاشـقی، سویــی گُذر نمیکند
# دِژبان
# سربازی_نوشت_9