مرا سریست با حسرت که پیشِ تو هویداست
که هرچه بیتو پندارم، فریبِ عمر و رویاست
ز شـامِ تیرهای کان دم نگاهت از دلم بگذشت
مسیرِ عمرِ من از آن، اسیرِ گردابِ بلاست
شبِ فراقِ جانسوزت نشسته سخت بر جانم
گواهِ صبرِ خونریزم همین اشکیست که پیداست
هزار بار شکستم من ز سردیِ نگاهت، لیک
دلِ شکستهام تا حشر، هنوز سرسپردهٔ توست
نه راهِ رفتنم مانده، نه قوت بر گسستن هست
اسیرِ شوقِ چشمیام که سالها در دلَم غوغاست
به هر نفس که میآیم، خیالت از دلم پرسد
چه میکِشد دلِ عاشق، چو در هوایت تنهاست؟
هنوز ردِّ قدمهایت ز خاطر از دلم کم نیست
اگرچه موسمِ رفتن هزار بار از آن برخاست
بهرغمِ سردیِ رویت امید در دلم زندهست
که روزی از لبِ خاموشت جوابِ روشنم پیداست
اگرچه امشب از دیدارت نصیبم اندکی هم نیست
سپیدهگاهِ بیچشمَت مرا نه روحِ زیباست
به هجرِ بیامانِ تو دلم ز داغ میسوزد
ولی فروغِ عشقم بر تو تا ابد هویداست
#دلنوشته
#غزل
