دلنوشت
چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۰۰ ق.ظ
عطر تو برایم آشناست،
وقتی می آیی، پرستوها به پرواز در می آیند، خیالم گل باران می شود،
از کیلومترها دورتر تو را در قلبم حس می کنم،
همین که بی صدا می آیی و به من خسته و دلتنگ سری میزنی، کافیست.
اما گاهی من می ترسم،
ترس از نزدیک شدن به سراب،
اینکه آنچه از تو حس می کنم خیالی بیش نباشد،
کمی نزدیکتر بیا، خودت هستی؟
چشمانم که دیگر سویی ندارد،
لیک این روزها،
من،
با سراب یاد توست که سیرابم،
با حس حضور توست که آرامم،
با تبسم عکس توست که شادابم،
بیا و فاصله ها را بردار،
نگاهم کن تا گُلِ آفتاب گردانت شوم،
صدایم کن، تا ترانه سازت شوم.
۹۵/۰۶/۲۴